ابزار متحرك زیباسازی وبلاگ


لوگوی سه گوش

 شاعرانه







نويسندگان



آثار تاريخي مریم



دوستان مریم



من و دوستانم همه با هم



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





درد دل با خدا

خداجون سلام.

امروز خیلی دلم گرفته....

مگه نمی گن هر وقت دلت گرفت؛ برو پیش یه دوست و

باهاش درد دل کن تا آروم بشی؟

مگه نباید اون دوست باهات حرف بزنه و تو رو راهنمایی

کنه و از دل تنگی بیرونت بیاره؟

حالا اگه وقت داشته باشی منم واسه درد دلم  پیش تو اومدم...

اول با چند تا سوال میخوام شروع کنم...

چرا بعضی از آدما این قدر خود خواهن و فقط همه چیزو

واسه ی خودشون می خوان؟

چرا وقتی همین آدما متوجه می شن که کسی می خواد

پا جای پاشون بذاره مزنن قلم پاشو خورد می کنن؟

چرا این آدمای خودخواه اینقدر تو زندگی شون موفقن . با این

که اصلا خیرشون به هیچ بنی بشری نمی رسه؟

همیشه برام سوال بوده که چرا سختیا مال اوناییه که همیشه

رو به درگاه تو زاری می کنن؟

چرا اونایی که اصلا نمی دونن محبت ، مهر، دوستی و دوست

داشتن یعنی چه،تو زندگی شون .....؟

اینایی که می گم نه کفره و نه اهانت به کسی.

قصدم هم تیکه پرونی به هیچ کس نیست.

فقط ...

اصلا می رم سر اصل مطلب با این که خودت علت همه ی ناراحتی مو می دونی..

 

دوستم تعریف می کنه و می گه.واسه ی ارائه ی کاری هر چند کوچک،

پیش یک استاد برجسته و معروف رفتم ؛ که البته با هزار بدبختی پیداش

کرده بودم. واسمم خیلی مهم بود که در عین حال که کارمو می بینه و

نظرشو می گه راهنماییم کنه که اگه اشکالی  هست برطرفش کنم و

با راهنمایی ایشون یه کار خوب ارائه بدم.

خلاصه وقتی (با هماهنگی از قبل ) وارد محیط کار ایشون شدم . اولش که

ایشون حضور نداشتن و من حدود 4 الی 5 ساعتی پیش منشی ایشون نشستم و

معطل شدم . ولی به خاطر شوق و اشتیاقی که واسه به انجام رسیدن کارم  داشتم .

گذر زمان رو احساس نمی کردم .بالاخره استاد تشریف آوردن در حالی که با گوشی

موبایلشون صحبت می کردن.من به رسم ادب پیش پای ایشون ایستادم و ارض ادبی کردم

اما ایشون بدون هیچ توجهی به من وارد دفتر کارشون شدند و در را پشت سرشون بستند.

من رو به منشی کردم و پرسیدم . آیا حالا می تونم پیش ایشون برم؟ منشی پاسخ داد : 

اجازه بدهید من داخل دفتر بروم و از ایشون کسب اجازه واسه ی ورودتون کنم.

منشی وارد دفتر استاد ... شد و پس از 10 الی 12 دقیقه برگشت و پرسید:شما

با ایشون چه کاری دارید؟من با تعجب گفتم : من که تلفنی خدمت ایشون عرض کرده بودم

. واسه ی این اومدم که ایشون این کار منو ببینن و نظرشونو بگن . منشی کار را از من

تحویل گرفت و دوباره وارد دفتر استاد شد و در را پشت سرش بست. 

نیم ساعتی طول کشید که منشی از دفتر استاد بیرون آمد و کار را به من داد و گفت:

استاد نظرشونو گفتن. من که هنوزم امیدوار بودم خیلی خوشحال شدم و اونو از دست

منشی گرفتم و با اشتیاق نگاهش کردم . اما چشمتون روز بد نبینه .

یک دفعه ای دنیا دور سرم چرخیدو روی زمین افتادم . یک لحظه احساس کردم

که گونه هام خیس شدند . وقتی که چشمم رو باز کردم همون خانم منشی

رو دیدم که در حالی که آب به صورتم می پاشید می گفت : خانم چی شده پاشید .

می خواهید آمبولانس خبر کنم؟

من کم کم دور خودمو جمع کردم و پرسیدم استاد کجان ؟ من می خوام باخودشون

حرف بزنم. باید به من توضیح بدن که چرا این کارو با من کردن؟یعنی این کاری که

من این همه واسه اش وقت گذاشته بودم این قدر بی ارزش بود که فقط لیاقت یه

خط قرمزو داشت؟ ساعت حدو د  8 عصر بود و من هنوز موفق نشده بودم با استاد

صحبت کنم.بدون توجه به منشی به سمت اتاق استاد رفتم که متاسفانه در اتاق

ایشون قفل بود. منشی با خجالت و شرمندگی گفت : استاد تشریف شون رو بردن...

بله وقتی که من بیهوش روی زمین افتاده بودم استاد بدون هیچ توجهی از دفتر بیرون رفته بودند.

این بی توجهی فقط یک علت داشت و اونم این بود که استاد ... از این بیهوش شدنا

خیلی دیده بودن و این واسه اشون یه امر عادی شده بود.

فکرشو بکنید . ایشون یکی از اساتید برجسته تو این زمینه ی هنریه و متاسفانه

یادش رفته که خودش هم یه روز مثل حالای من بوده و یک استاد دیگه دستشو گرفته و

بلندش کرده تا به این جا رسیده.

چند وقت بعد من همون کارو با همون سبک و روش ، بدون هیچ تغییری به استاد موفق

دیگری نشان دادم و ایشان خیلی پسندیدند و خلاصه کار مورد تائید وزارت ارشاد و ...

قرار گرفت و خیلی زود به تعداد زیاد به بازار خودش ارائه شد.

 

حالا من از خودت جواب می خوام خداجون . این انصافه که یه نفر وقتی ببینه

کسی بهتراز خودش می تونه یه کاری رو ارائه بده بزنه به قام و قلم کار طرف

و نه انگار که اتفاقی افتاده بره بیرون و امضا خیرات کنه؟ آیا درسته که بیاد

تو تلوزیون و رادیو بشینه و دم از خیر خواهی بزنه و پوز موفقییت هاشو بده ؟

البته من به خاطر دوستم خیلی خوشحالم و از تو تشکر می کنم چون بالاخره

یه نفر بهتر رو پیدا کرد و موفق هم شد.

 واسه ی اون استاد مغرور هم آرزوی هدایت از طرف خودت رو دارم.

انشالله که سرش به سنگ بخوره و خودش راه درست رو پیدا کنه.

 

نوشته شده توسط یک دوستی که نخواست نامش برده بشه...

 

 

 

 

 

 

 


[+] نوشته شده توسط maryam pejoman در 10:4 قبل از ظهر | |







تاثیرات خلاقیت در زندگی

 

"

آیا هنوز هم افکار و ایده های نو و اصیل در دنیا وجود دارد؟"

 

 

 

"به خاطر فکر جدیدم محکوم شدم، حالا دیگر چه کار

می توانم بکنم؟"

 

 

"آنقدر شکست خورده ام، که برای حل این مشکل هیچ فکری

 

به ذهنم نمی رسد!"

 

 

این جمله ها، انعکاس افکار فردی است که دست

از خلاقیت شسته است!

متاسفانه این روزها افکار بسیاری از مردم اینچنین شده است.

این افراد نمی دانند که خلاقیت میتواند وسیله ی سودمندی  برای

 

ایجاد تغییر و بهبودی در همه ی عرصه های زندگی باشد.

 

 

در موقعیتی که مشکلی وجود داشته و نیاز به راه حل داریم،

به طرق مختلف می توان عمل کرد. برای حل یک مشکل،

فقط یک راه وجود ندارد. خلاق بودن افقی تازه به روی شما

باز می کند و فواید بسیاری برای شما دارد. البته

گهگاه از خلاقیت با عنوان رفتار لجوجانه و خودسرانه

تعبیر می شود. بعضی مردم تصور می کنند پافشاری بر

 

یک راه متفاوت برای انجام کارها، نشانه کله شقی و

لجاجت است.

 

 

هیچوقت جلوی ایده های خوب و جدید خود را نگیرید.

هر کسی می تواند به روش خود با مسائل برخورد کند.

هر نوع تفسیر و تعبیر از مسائل در کار نوعی خلاقیت است.

فردی که خلاقانه فکر میکند، معمولاً برای حل مشکلات،

 

راه حل های مختلفی در دست دارد.

 

 

مثلاً، ماشین شما در یک جاده متروک به خاطر

سوراخ شدن لوله لاستیکی سیستم خنک کننده،

گیر کرده است. چه احساسی به شما دست می دهد؟

حتماً با خود میگویید که چرا باید در چنین جای دورافتاده ای

 

این اتفاق برای شما بیفتد.

 

 

اما اگر کمی خلاقانه فکر کنید، خواهید دید که یک آدامس

می تواند مشکل شما را برطرف کند. شما میتوانید آدامس

را کمی جویده و آن را در قسمت سوراخ  لوله بچسبانید.

و برای محکم ماندن آدامس در ان قسمت می توانید

آن را با تکه ای پارچه ببندید. با این حرکت خلاقانه شما

 

  قادر خواهید بود کیلومترها راه را بدون نیاز به بازدید مکانیک بپیمایید.

 

 

خلاقیت، فرایند آموزشی بی پایان است.

 

از این آموزش ها می توانید در موقعیت های

واقعی زندگی استفاده کنید.

 

 

برای خلاقانه فکر کردن باید ذهنتان را کمی فعال کنید.

باید از غالب تفکرات و ایده های کهنه و تکراری بیرون بیایید.

و تا زمانی که ایده های خلاقانه تان را به مرحله ی عمل

نرسانده اید، نمی توانید از آنها مطمئن باشید. پس اگر

 

خطر جدی نداشته باشند، امتحان کردنشان خالی

از لطف نیست.

 

 

ابداعات و اختراعات محصول ذهن های خلاق است. علم،

در همه ی عرصه ها، سرشار از اختراعات و ابداعات مختلف

 

و رنگارنگ است. مطمئناً بدون خلاقیت، علم مزرعه ای

خالی و بایر بود.

 

 

شایان ذکر است که اکثر سازش ها و اقتباسات برای ارتقاء

شرایط فعلی است. با تحلیل صادقانه خلاقیت، هدف نهایی

باید بر نفع همگانی و صلح جهانی پایه گذاری شود. این

 

اصلی ترین هدف است.

 

 

اریک فرام این مسئله را خیلی خوب بیان کرده است:

"خلاقیت یعنی:  متحیر شویم، تمرکز کنیم، تعارضات

 

را بپذیریم، هر روز به دنیا بیاییم،  خود را بیشتر از پیش بفهمیم!"



[+] نوشته شده توسط maryam pejoman در 7:21 بعد از ظهر | |







عکس های زیبا

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری چهارم www.pichak.net كليك كنيد

 

لطفا برای مشاهده ی بقیه ی غکس ها به ادامه ی مطلب رجوع کنید . متشکرم


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط maryam pejoman در 5:27 بعد از ظهر | |







مثل مداد باشیم

مثل مداد باشیم

 

پسرک از پدر بزگ پرسید:پدربزرگ درباره چه مینویسی؟

پدربزرگ پاسخ داد: درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم،

مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی،

تو هم مثل این مدادبشوی!

پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید :
- اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام !

پدر بزرگ گفت : بستگی داره چطور به آن نگاه کنی،

در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری،

برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی:

صفت اول : می توانی کارهای بزرگ کنی،

اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد

که هر حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست،

او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.

صفت دوم : باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی

و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد

اما آخر کار، نوکش تیزتر می شود ( و اثری که از خود به جا می گذارد

ظریف تر و باریک تر) پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی،

چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.

صفت سوم : مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه،

از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست،

در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است.

صفت چهارم : چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد

که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.

و سر انجام پنجمین صفت مداد : همیشه اثری از خود به جا می گذارد.

پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی، ردی از تو به جا می گذارد و

سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشیار باشی و بدانی چه می کنی.


[+] نوشته شده توسط maryam pejoman در 7:46 قبل از ظهر | |







کبوتر نامه رسان

       

            کاش بیایی از سفر

کبوتر نامه رسان

              کاش دهی به من خبر

از آن یار مهربان

           کاش بدانی قلب من

 عاشق روی یار بود

            کاش بدانی چشم من

منتظر بهار بود

           دارم چشم براه تو

      تا که به من سر بزنی

        بیایی مانند بهار

   به قلب من پر بزنی

               بگویی یار من کجاست

      تا کی باشم چشم براه

         تا کی با غم فراغ

                                  سحر کنم هر شامگاه.                               
                              

 شعر از خودم

 


[+] نوشته شده توسط maryam pejoman در 6:43 بعد از ظهر | |







عکس های زیبا از مناظر طبیعی

 

لطفا برای مشاهده ی بقیه ی عکس ها به ادامه ی مطلب رجوع کنید . ممنونم



ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط maryam pejoman در 8:54 بعد از ظهر | |







عکس عروس هلندی پرنده ی بسیار زیبا

این عکس پرنده ی زیبای منه که اسمش ژینوسه و خیلی واسه ام عزیزه . به همتون توصیه می کنم حتما یکی از این پرنده رو توی خونه داشته باشید و از وقت گذرونی باهاش لذت ببرید . خیلی خودشو تو دلتون جا می کنه.

 http://www.negahak.com/upload/ipp1.jpg


[+] نوشته شده توسط maryam pejoman در 7:31 بعد از ظهر | |







عکس

 

 


[+] نوشته شده توسط maryam pejoman در 12:54 قبل از ظهر | |







چهار چیز برگشت ناپذیرند:

 


: جمله ی خارج شده از  دهان 

: زندگی و عمر گذشته 

: تیر رها شده از کمان

:فرصت های از دست رفته در زندگی

 

دوستان بهتون توصیه می کنم این داستانو بخونید؛ پشیمون نمی شید.

 

هر چقدر  به خود فشار می‌آورم یادم نمی‌آید که چگونه سر از اینجا درآوردم. تا چشم کار می‌کند خاک نرم و گرمای کشنده‌است. آفتاب لعنتی تا مغز استخوان آدم فرو می‌رود. بوی پخته شدن پوستم را احساس می‌کنم. اولش فکر می‌کردم  باد گرم است که بوی غذای پخته را با خودش می‌آورد، اما چند ساعتی است فهمیده‌ام این پوست بدنم است که دارد توی این آفتاب لعنتی می‌پزد. یادم نمی‌آید که چگونه سر از اینجا درآوردم. تا جائی که به یاد دارم چند مایلی است که در این صحرای بی آب و علف پیاده راه می‌روم. چند ساعت پیش، دقیقا نمی‌دانم چند ساعت، به جمجمه حیوانی برخوردم. سعی کردم، اما نتوانستم تشخیص دهم آن قیافه عوضی مال چه حیوان بو گندویی بوده. تا به حال ذهنم را الکی مشغول خود کرده.

 جیره آبم تنها یک بطری نصفه پر است که آن هم دارد توی این آفتاب لعنتی کمتر و کمتر می‌شود و مجبورم بطری را زیر لباس‌هایم قایم کنم تا دست آفتاب لعنتی به آن نرسد. یک بار از دور مردی را دیدم که ایستاده بود و زحمت تکان خوردن را هم به خود نمی داد.با سرعت به طرفش دویدم.می دانید با چه چیزی مواجه شدم؟یک سنگ بد قواره که شبیه آدم کله پوک و عوضی‌ای مثل خودش بود. از فرط عصبانیت به او فحش دادم. حتی بهش تف انداختم.

 شنیده‌ام که شب‌های صحرا برعکس روزهایش سرد و طاقت فرساست و چند ساعت دیگر بایستی سرمای لعنتی را تحمل کنم. می‌دانید؟! چیزی دستگیرم شده. تا چیزی را تجربه نکردید درباره‌اش حتی فکر هم نکنید و به حرف عده‌ای احمق گوش ندهید.حداقل اینجائی که من گرفتار شدم و یادم  نمی‌آید که چگونه سر از اینجا درآورده‌ام، سرمای شب‌هایش در حد جزایر قناری است نا جائی که بعضی وقت‌ها احساس خرسندی می‌کنم اینجا هستم چون می‌توانم به سبک مغز بودن تعدادی از انسان‌ها پی‌ببرم. بوئی گندیده دارد اذیتم می‌کند. نمی‌توانم حدس بزنم منشا اش کجاست. دنبالش هم نمی‌گردم. دلیلی نمی‌بینم که در این مورد از خود حرکتی انجام دهم. به نظرم اینجا همه چیز گندیده، چه برسد به این بو.

 من که بی‌خیال این محل گندیده شده‌ام باید به این بوی گند هم روی خوش نشان ندهم. چشمم به چند متر آن‌طرف تر می‌افتد. شیئی سیاه نسبتا بزرگ نظرم را جلب کرده. به طرفش می‌روم. لحظه‌ای از ترس خشک می‌شوم. بوی گند بیشتر شده است. سوسک بزرگی است که سیبی به پشتش فرو رفته است و بوی بد از جائی بلند می‌شود که سیب آنجاست. سیبی گندیده به اضافه یک جراحت عفونی. حالم دارد به هم می‌خورد اما چشمم همچنان به سوسک است و از ترس نمی‌توانم تکان بخورم. سوسک به طرفم بر می‌گردد. غذا می‌خواهد. نمی‌توانم به خودم ثابت کنم که این یک خوابه، خوابی که از واقعیت هم واقعی تره. نباید از حرف زدن سوسک تعجب کنم و اين را با گاز زدن زبانم به خودم می‌فهمانم. دستم را به کیف خاکستری رنگم فرو می‌کنم که از گردنم آویزان است. دستم از سوراخ ته کیف خارج می‌شود. کیفم پاره بوده و تنها آذوقه‌ام جائی از این صحرا جا مانده است. از سوسک معذرت می‌خواهم. می‌گوید از وقتی یادش است اینگونه بوده ولی باز جای خوشحالی است که از من نترسیدی. لحظه‌ای فکر کردم که حرفم را درباره گم کردن آذوقه‌ام بور نکرده است و از طرفی نمی‌خواستم توجیهش کنم. از او خداحافظی کردم و به راهم ادامه می‌دهم.

 آفتاب لعنتی دوباره دارد از انتهای صحرا خود را بالا می‌کشد. آبم تمام شده و لب‌هایم از فرط بی‌آبی ترک شدیدی خورده‌اند. مزه مشمئز کننده خون را زیر زبانم حس می‌کنم. یادم نمی‌آید که چگونه سر از اینجا درآورده ام. چند دقیقه‌ای نمی‌گذرد که دوباره هوا گرم می‌شود و آفتاب لعنتی می‌خواهد در استخوان‌هایم نفوذ کند. به عقب بر می‌گردم، یک جوری دلم پیش آن سوسک است. اثری از او نمی‌بینم و می‌دانم که گرسنه است. من نیز گرسنه‌ام اما او بیش تر از من گرسنه‌اش بود. دارم بینائی‌ام را از دست می‌دهم، جلو تر جائی را می‌بینم که فکر می‌کنم زندگی درش جریان داشته باشد.آدم توی مقاطعی از زندگیش نمی‌تواند چیزی را که با چشمانش می‌بیند باور کند. نزدیک تر که می‌شوم به راستگوئی چشمان کم سویم آگاه تر می‌شوم و واقعا آن چیزی که می‌بینم حقیقت دارد. مردم،خانه ها، مغازه‌ها. مردمش متمدن به نظر می‌رسند و به صحرا نشینان شباهتی ندارند. سفد پوست هستند و لباس‌های رسمی به تن دارند. می‌دانید که منظورم از لباس‌های رسمی چیست؟ اگر نمی‌دانید مشکل از خودتان است. جلو تر که می‌روم از حرف زدنشان چیزی دستگیرم نمی‌شود. از کنارم رد می‌شوند. انگار هیچ کدامشان مرا نمي‌ینند. حتی نگاهم هم نمی‌کنند. انگار هیچ کدامشان مرا نمی‌بینند. شاید رسمشان این باشد که به غریبه‌ها نباید محل سگ هم گذاشت. دیگر آفتاب لعنتی را احساس نمی‌کنم. گرما معنائی برایم ندارد. خوابم می‌آيد. سایه‌ای کنار دیوار گسترده شده می‌روم کمی بخوابم.

 بیدار که شدم شاید بتوانم با این مردم نه چندان جالب و عبوس ارتباط برقرار کنم.

 چاه آبی آنطرف تر وجود دارد اما نای راه رفتن به طرفش را ندارم. حتی تشنگی‌ام از بین رفته و فقط می‌خواهم بخوابم. این چندمین دفعه در طول دو روز است که به اینگونه چیزها بر می‌خورم. چند ساعت است که خوابیده‌ام؟ اگر از من می‌پرسیدن می‌گفتم که یادم نیست.البته اگر جوابم مهم باشد. هیچ‌کس را در دهکده نمی‌بینم. از مردم غیر عادی آن خبری نیست. مثل اینکه آفتاب لعنتی آنها را فراری داده باشد. شاید بخواهم دوری در این دهکده بزنم. به یک‌باره متروک شدنش باعث ترسم شده است. چوب سفیدرنگی را از دور روی چاه آب می‌بینم. قادر به ایستادن روی پاهایم نیستم. چوب سفید می‌تواند تکیه‌گاه خوبی برایم باشد. چند متری با چاه فاصله دارم که متوجه می‌شوم که چوب سفید اسکلت انسانی است که از نیم تنه به داخل چاه آویزان است . از گردنش کیفی خاکستری آویزان است. دستم را داخل کیف می‌کنم. انگشتانم از سوراخ ته کیف خارج می‌شوند. او هم آذوقه‌اش جائی از این صحرا جا مانده است. هر چقدر به خود فشار می‌آورم یادم نمی‌آید که چگونه سر از اینجا درآورده‌ام.

 

جالب بود نه؟ گفتم پشیمون نمی شید...


[+] نوشته شده توسط maryam pejoman در 6:42 بعد از ظهر | |







شعر بهار

 این هم شعر بهار از فاطمه سبحانی دانش آموز کلاس چهارم دبستان گل های زندگی که اگه به نام شاعر کوچک ازش یاد کنیم زیاده گویی نکرده ایم.

با تصویر گری مریم پژومان.


امیدوارم با تشویق و حمایت از این نوباوگان در این عرصه، بتوانیم نویسندگان و شاعران بزرگی در آینده به میهن اسلامی مان هدیه کنیم...ما می توانیم.


[+] نوشته شده توسط maryam pejoman در 9:46 قبل از ظهر | |







مهر مادر

 

 

پیامبر اکرم-ص:

هر کس پیشانی مادر خویش را ببوسد، از آتش جهنم دور می ماند . . .

 

ارزشمندترين وقايع زندگي معمولا ديده نميشوند ويا لمس نميگردند، بلکه در دل حس می شوند.

لطفا به اين ماجرا كه دوستم برايم روايت كرد توجه كنيد.

اوميگفت كه پس از سالها زندگي مشترک ، همسرم از من خواست که با زن ديگري براي شام و سينما بيرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد، ولي مطمئن است که اين زن هم مرا دوست دارد. و از بيرون رفتن با من لذت خواهد برد.

زن ديگري که همسرم از من ميخواست که با او بيرون بروم مادرم بود که 19 سال پيش بيوه شده بود ولي مشغله هاي زندگي و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقي ونامنظم به او سر بزنم.

آن شب به او زنگ زدم تا براي سينما و شام بيرون برويم. مادرم با نگراني پرسيد که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادي بود که يک تماس تلفني شبانه و يا يک دعوت غير منتظره را نشانه يک خبر بد ميدانست.

به او گفتم: بنظرم رسيد بسيار دلپذير خواهد بود که اگر ما امشب را با هم باشيم. او پس از کمي تامل گفت که او نيز از اين ايده لذت خواهد برد.آن جمعه پس از کار وقتي براي بردنش ميرفتم کمي عصبي بودم. وقتي رسيدم ديدم که او هم کمي عصبي بود کتش را پوشيده بود و جلوي درب ايستاده بود، موهايش را جمع کرده بود و لباسي را پوشيده بود که در آخرين جشن سالگرد ازدواجش پوشيده بود.

با چهره اي روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد.

وقتي سوار ماشين ميشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم براي گردش بيرون ميروم و آنها خيلي تحت تاثير قرار گرفته اند.

ما به رستوراني رفتيم که هر چند لوکس نبود ولي بسيار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود که گوئي همسر رئيس جمهور بود .

پس از اينکه نشستيم به خواندن منوي رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالاي منو نگاهي به چهره مادرم انداختم و ديدم با لبخندي حاکي از ياد آوري خاطرات گذشته به من نگاه ميكند، به من گفت يادش مي آيد که وقتي من کوچک بودم و با هم به رستوران ميرفتيم او بود که منوي رستوران را ميخواند.

من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسیده که تو استراحت کني و بگذاري که من اين لطف را در حق تو بکنم.هنگام صرف شام گپ وگفتي صميمانه داشتيم، هيچ چيز غير عادي بين ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پيرامون وقايع جاري بود و آنقدرحرف زديم که سينما را از دست داديم.

وقتي او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بيرون خواهد رفت به شرط اينکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم.وقتي به خانه برگشتم همسرم از من پرسيد که آيا شام بيرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خيلي بيشتر از آنچه که ميتوانستم تصور کنم.

چند روز بعد مادرم در اثر يک حمله قلبي شديد درگذشت و همه چيز بسيار سريعتر از آن واقع شد که بتوانم کاري کنم.

کمي بعد پاکتي حاوي کپي رسيدي از رستوراني که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خورديم بدستم رسيد.يادداشتي هم بدين مضمون بدان الصاق شده بود: نميدانم که آيا در آنجا خواهم بود يا نه ولي هزينه را براي 2 نفر پرداخت کرده ام يکي براي تو و يکي براي همسرت.

و تو هرگز نخواهي فهميد که آنشب براي من چه مفهومي داشته است، دوستت دارم پسرم.

در آن هنگام بود که دريافتم چقدر اهميت دارد که بموقع به عزيزانمان بگوئيم که دوستشان داريم و زماني که شايسته آنهاست به آنها اختصاص دهيم.

هيچ چيز در زندگي مهمتر از خدا و خانواده نيست

زماني که شايسته عزيزانتان است به آنها اختصاص دهيد زيرا هرگز نميتوان اين امور را به وقت ديگري واگذار نمود.

هرگز فراموش نکنیم که بزرگی گفته : دسته گلی که بعد از مرگم بر مزارم میگذاری با یک شاخه اش قبل از مرگ مرا یاد کن.

هیچ وقت برای اختصاص دادن به پدر و مادر مهربان مان دیر نیست ، امروز بهتر از ديروز و فرداست .


 


[+] نوشته شده توسط maryam pejoman در 11:34 قبل از ظهر | |







با تشکر از استاد داوود داغستانی


 

 


فلک کور است ، دلم شوریده در شور است

صدای خنده و آواز می آید .

زکوی دلبرم امشب صدای ساز می آید
دلم بی وقفه می لرزد.

نمی دانم چرا تنگ است و می ترسد؟
قدم لرزان به سوی کوچه می آیم

 
دو دستم را به روی یکدیگر با حرص می سایم
خدایا ترس من از چیست؟
عروس جشن امشب کیست؟
صدای همهمه با ورود شیخ عاقد میشود خاموش

. . .

صدای شیخ می آید :
عروس خانم وکیلم من؟
جوابم ده وکیلم من؟
صدای آشنایی بله می گوید و مردم یکصدا با هم مبارک باد می گویند
خدای من صدای اوست!!!
صدای آشنا از اوست!!!
دلم در سینه می افتد برای مدتی ساکت برای مدتی خاموش …………………
صدای نعره ام در کوچه می پیچید
خدای من مبارک نیست.مبارک نیست
بگوئیدم دروغ است آنچه بشنیدم
بگوییدم دروغ است آنچه فهمیدم
نگار من عروس جشن امشب نیست
ولی ناگه صدای نعره ام در ساز می میرد و
داماد شاد و خندان از نگارم بوسه میگیرد
فلک کور است زمین و آسمان کور است
خدای من! خدای مهربان من؟
چه کس گوید این سان، ساکت و آرام بنشینی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اگر مردم نمی دانند، تو که نادیده می دانی
همین دختر که امشب بله می گوید
عروسی را که امشب عاشقانه ره به سوی هجله می پوید
قسم می خورد عروس ماست
عروس هجله گاه ماست
کجا رفت عهد و پیمانش؟؟؟
کجا رفت آن قسم هایش؟؟
یعنی عهد و پیمان هیچ؟؟
وفا و عشق و ایمان هیچ؟
قسم ها اشکها، سوگندها، حتی خدا هم هیچ…؟؟؟
عجب دارم چرا یارب تو خاموشی؟
چرا بر خاطر این دل نمی جوشی؟
وگرنه کی خدا این صحنه را بیند و خاموش بنشیند؟
آهای مردم!
شما هرگز نمی دانید
عروسی را به سوی هجله می رانید
که تا دیروز نگارم بود، همین دیشب کنارم بود
جهانم بود،تمام کشت و کارم بود
در آغوشش قرارم بود بهارم بود
نمی دانم چرا جغدان به روی بام من امشب نمی خوانند
مگر شومی تر از امشب چه می خواهند؟
پس چرا این آسمان امشب نمی بارد؟
پس چه می خواهد؟!؟
دلم رنجور و ویران است
نگارم شاد و خندان است
در و دیوارشان امشب چراغان است
درون هجله گاهش بوسه باران است
خدایا دگر جز مرگ هیچ نمی خواهم نمی خواهم

 

نمی خواهم……
من امشب از خودم از عشق از این دنیا که هیچش اعتباری نیست بیزارم
من امشب سخت بیمارم
رفیقان باده بازآرید مرا تنهای تنها با غم و اندوه بگذارید
شاعر: داوود داغستانی

شعر غمناک فلک کور است از داوود داغستانی

 



[+] نوشته شده توسط maryam pejoman در 9:25 بعد از ظهر | |



تصاوير زيباسازی|www.RoozGozar.com|تصاویر زیباسازی

انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس