گفتگوی در و پنجره در و پنجره
پنجره قيژ قيژ صدا كرد و خستگي اش را بروز داد. در، خنده اي كرد و گفت : چيه؟ نكنه پير شدي ؟ به اين زودي خسته شدي ؟ پنجره لبخندي زد و گفت: چي بگم ؟توجواني و اول راه ميداني من چند ساله كه اينجام ؟از اين همه يكنواختي خيلي خسته شدم صبر كن، اجازه بده چند سالي بگذره تو هم از يكنواختي خسته ميشي . در گفت: خيلي دوست دارم سرگذشت تو را بشنوم .برايم تعريف كن تا پند بگيرم. پنجره ناله اي كرد و آهي از ته دل كشيد و گفت: من به تنهايي عادت كرده ام از وقتي كه خودم را شناختم تنها بودم با اين كه ميان جنگلي سبز زندگي ميكردم . اما هيچ كدام از همنوعان من آنجا نبودند. من درختي شاداب و سرحال بودم و بيشتر از سي سال از عمرم نمي گذشت كه انسانها با اره و تبر به جانم افتادند و مرا از بيخ بريدند و تكه تكه كردند . آه چه روز دردناكي بود چه شكنجه اي بدتر از اين كه در حال نفس كشيدن و زندگي كردن زنده زنده تكه تكه شوي ؟ مرا به كارگاه هاي چوب بري بردند و هر يك تكه ام را با دستگاه هايي به اشكال گوناگون بريدند و به حاهاي مختلف فرستادند. من از تكه هاي ديگر خودم خبر ندارم كه چه شدند كاغذ شدند يا تير سقف خانه يا در و پنجره خدا ميداند. من يك تكه از خودم هستم كه به شكل پنجره اي ساليان سال است كه در سرما و گرما با اين دوست باوفا كه انسانها به او شيشه ميگويند؛ روزگار را سپري ميكنيم. اما ديگر تحمل وزن شيشه را هم ندارم و به زور اورا نگه داشته ام . خيلي پير شده ام . اگر من را نبريده بودند خدا ميداند كه حالا چه شكلي داشتم و چگونه بودم . درختي بلند كه از همه ي درختان جنگل بزرگتر بود با شاخه هاي زياد و برگهاي فراوان ،اما چه كنم كه تنهايي ام باعث نابودي ام شد . در آهي كشيد و گفت نه دوست من اقسوس گذشته ها را خوردن كاري اشتباه است نا اميد نباش و احساس پيري و ضعف را از خود دور كن و به زندگي ادامه بده شايد با كمي مرمت دوباره سرحال شوي ... هنوز حرف در تمام نشده بود كه صداي شكستن شيشه هاي پنجره فضا را پر كرد . در شاهد بود كه چگونه چوبهاي پنجره را از جا كندند و در آتش سوزاندندتا به جاي آن پنجره اي جديد كاربگذارند . در با خود عهد كرد كه هميشه اميدوار باشد و هيچ گاه افسوس گذشته را نخورد.
داستان از مریم پژومانآآ
|